سال 1365 که به تازگي از خيابان آيت الله طالقاني نظرآباد (کوچه نوزده يا همان کوچه حمام نه) به شهرک سيدجمال الدين (خيابان اصلي، کوچه بن بست اول، نبش خياطي رضا، روبه روي داروخانه) کوچ کرده بوديم خاطره اي به يادماندني از استاد شجريان در دل و جان نويسنده اين سطور، رقم خورد. با صداي او پيش از اين از طريق راديو و تلويزيون که فقط يک شبکه نيمه وقت داشت -  شبکه يک - آشنا بودم. پدرم از سفر کوتاهش به کرج، يک جلد گلستان سعدي و کاست نوا و مرکب خواني استاد شجريان را سوغات آورد. گلستان را انتشارات اميرکبير در قطع جيبي به تصحيح مرحوم محمدعلي فروغي، چاپ کرده بود. روي جلد آن با نستعليقي زيبا و مورب نوشته بودند:


سعديا! مرد نام نميرد هرگز


مرده آن است که نامش به نکويي نبرند


گلستان اين مرد بزرگ را به سه جهت مي پرستم. يکي بابت عظمت خود اين کتاب و خود آن مرد بزرگ. قطره اي از حيرتم در برابر اين عظمت را در مقدمه ام بر گلستان به خط استاد امير اصغري آورده ام (ساوجبلاغ: رهام انديشه، چ1، 1389). ديگري بابت خاطره اي که پدرم در نوجواني برايم با سوغات آوردن گلستان ساخت. سومي هم همنامي اين کتاب با مادرم. زني که هم جسم مرا پروريد و هم نخستين آموزگار قرآنم بوده است. تنشان به ناز طبيبان نيازمند مباد. نوا و مرکب خواني، طرح جلدي عجيب و سحرآميز و سکرآور دارد. دالاني تودرتوبا سقفي محرابي که در انتها به تختي مي رسد که چند ساز بر آن نهاده اند. رنگ ليمويي و سبز آن طرح جلد به طرزي عجيب، بيننده را به معماري آرام بخش ايراني - اسلامي پرتاب مي کند. نستعليق زيبا و چليپاي استاد بيژن بيژني هم جان چشمان آدمي را به سماع وامي دارد. در چين و شکن اين عشق دوران نوجواني، بارها و بارها در اين گوشه و آن گوشه از قزوين و کرج تا تهران و قم کوشيدم تا هر آنچه از صداي آسماني استاد، منتشر مي شود تهيه کنم و در حال و هواي آن غرق شوم. نقل همه خاطرات اين دوران را به مجالي ديگر مي سپارم و شما را فقط ميهمان دو خاطره مي کنم.


خاطره اول


در کمال ناباوري شنيدم که استاد شجريان در باشگاه شهيد جويني هشتگرد به مدت سه شب برنامه اجرا خواهند کرد. از پنج شنبه هشت مهر 1378 تا شنبه دهم مهر.عزيزي وعده کرده بود تا دست اندرکاران تنها نشريه محلي آن دوران - تصوير ساوجبلاغ - را با بليت رايگان، ميهمان اين برنامه کند اما ديدم دارد زمان مي گذرد و خبري نيست. به چند جا مراجعه کردم. فايده اي نداشت. به لوازم التحريري آقاي سالمي در خيابان اصلي هشتگرد رفتم و بليتي را به هزار و پانصد تومان خريدم. براي روز سوم - شنبه دهم مهر - توانستم خودم را به برنامه استاد برسانم. ورزشگاه پر از زن و مرد بود و نفس کسي درنمي آمد. استاد و گروه همراهشان به اجرا پرداختند. همايون هم براي بار نخست در اين برنامه خواند. برخي آوازها و تصنيف ها تکراري و برخي هم تازه بود و در پايان هم استاد به اصرار مردم، مرغ سحر را خواند. بخش هاي تازه اين اجرا را شرکت دل آواز در کاست «آهنگ وفا » در سال 1379 منتشر کرد. از آن برنامه چنان استقبال شد که دو روز ديگر هم تمديد شد يعني يک شنبه و دوشنبه. درآمد آن اجرا هم به دانش آموزان بي بضاعت ساوجبلاغ تقديم شد. آقاي جعفر گلباز هم وقتي خواست براي تبليغات انتخاباتي اش براي نمايندگي مجلس شوراي اسلامي، کتابچه فعاليت هاي خود را چاپ کند «آهنگ وفا» را عنوان آن قرار داد.


خاطره دوم


خريد باغي بيست هکتاري در اطراف هشتگرد به وسيله استاد، حسابي مرا به تکاپو انداخته بود تا هر طور که هست خودم را به ايشان برسانم و از نزديک ايشان را در آغوش بکشم. سيد حميد به ديدار ايشان رفته بود و پذيرفت که من و محمود را هم دوباره به آنجا ببرد. با پژوي 405 سيد و پس از طي مسير پر از چاله چوله روستايي به در ورودي باغ استاد رسيديم. دروازه ماشين رو باز بود. سيد در مسير به نقل از فرزند پيشکار بومي استاد، مرتب اصرار مي کرد که استاد از ها خوشش نمي آيد. اصرار سيد مرا واداشت به رغم ميل باطني ام هنگام پياده شدن از ماشين، لباس روحانيت را از تنم دربياورم. با احتياط از دروازه وارد باغ شديم. به نخستين کسي که ما را در باغ ديد دليل ورودمان را گفتيم. او گفت: استاد در موتورخانه مشغول تعمير موتور آب است. استاد با تأخيري که برايم حسي بد ايجاد کرده بود از موتورخانه بيرون آمدند. هر سه تاي ما با استاد روبوسي کرديم. سر صحبت باز شد. پرسش هايي که در ذهن داشتم با ايشان در ميان نهاديم. پرسيدم چرا برخي سازها مثل تنبور در اجراهاي شما نيست؟ آيا چون جنبه آييني دارد؟ استاد گفتند: بالاخره اين سازها سازهاي خاصي هستند و زمينه استفاده آنها در کارهاي من فراهم نبوده است. پرسيدم: استاد! چرا شاعراني مثل مولوي و شهريار در آثار شما کم رنگ است؟ استاد گفتند: مولوي و شهريار، فقط دنبال انتقال مفهوم بودند. براي شان انتخاب کلمه مهم نبود. البته شهريار هم روحياتي داشت که من از آن روحيات خوشم نمي آمد. گفتم: استاد! البته سعدي و حافظ بيشترين نقش را در آثار شما دارند. استاد گفتند: سعدي و حافظ، شعرشان تميز است. هم مفهوم براي شان مهم است هم کلمه اي که آن مفهوم را مي رساند. گفتم: البته در برنامه گلها شعر شهريار را خوانده ايد. استاد گفتند: يادم نيست. حتما کارگردان گفته من هم خواندم. حرف که به اين جا کشيد استاد از من پرسيد: چه مي خواني؟ گفتم: محصل هستم استاد! گفتند: در کجا درس مي خواني؟ در کدام موسسه يا آموزشگاه؟ ديدم يا بايد بگويم طلبه ام يا دروغ بگويم. در دلم بر سر سيد، غر زدم که چرا مرا واداشته تا لباس روحانيت را از تنم دربياورم. حدس مي زنم استاد از يقه ي پيراهنم پي برده بود من طلبه ام. تا گفتم طلبه ام سيد خواست به من کمک کرده باشد. فوراً گفت: اين از هاي خوب است. پيشکار استاد، پريد وسط که اگر آدم خوبي است نبايد طلبه مي شد. سيد و پيشکار مشغول بده بستان بودند که استاد با لحني محکم و محترم گفتند: نه آقاجان در هر قشري هم بد داريم هم خوب. حرف استاد، جو را آرام کرد. پيش از خداحافظي، کاست «بوي باران» را که تازه خريده بودم به دست استاد دادم. چشم استاد، برق انداخت. به به گويان، کاست را باز کردند و روي آن امضا کردند. تاريخ امضاي ايشان 1379/3/13 بود.


- به نقل از کانال البرزپژوهي https://t.me/alborzology 


 



 



 


آهنگ وفا در ساوجبلاغ




 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود فیلم دانلود سریال کول دی ال درمان جهان Porscha اموزش طراحي سايت با وردپرس ثبت شرکت در تهران منوچهر زنگنه FBI .: إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّة الْمَتینُ :. پرسش مهر 98-99 دوربين هاي ديجيتال